درباره وبلاگ ![]() بیست و چهارمِ بهمن ماهِ هزار و سیصد و هفتاد و چهار سرآغاز دفتر زندگی من بود... از بچگی برای بزرگ شدن راه نرفتم که زمین بخورم دویدم و کله پا شدم رشتهی تحصیلیم رو که با اعداد و ارقام سر و کار داشت به پایان رسوندم بی خبر از اینکه این روح تشنهی قطره به قطرهی واژههاست حالا تصمیم دارم این صفحهی مجازی رو رنگ آمیزی کنم با تکِ تکِ کلمههام! و خلاصهی تمامِ دربارهی من همین بس که مینویسم تا زنده بمونم اگه یک روز نتونم بنویسم با یک مرده هیچ فرقی ندارم مدیر وبلاگ : Zahra Movasat موضوعات آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه نویسندگان آمار وبلاگ
زندگی با کلمهها رقص واژهها روی کاغذهایم هیجان انگیزترین اتفاق زندگی من است یکشنبه سی و یکم شهریور 1398 :: نویسنده : Zahra Movasat
این
من بعد از تو هر چه قدم برمیدارد پشتِ پاهایش آرزوی مرگ میکارد . حالم خوب است فقط گذشتههای نَگذشتهام کمی درد
میکند . دوست نداشتنات کارِ منِ دست و پاچلفتی
نیست خستهام کرده این نقش بازی کردنِ دوستنداشتنات . خاطره مرگ تدریجیست و من زجر میدهم خودم را باخاطرههایت خاطراتی که قراربود باعثِ انحنایِ لبهایم
شود باعثِ دردگلویم و این گریههای بیوقتام شد جایِ خالیات به تنهایی درد میکند چه برسد به اینکه سالها با خاطرههایت
هم بسازم ولی آنها با من نسازند . دلتنگ که میشوم عجیب توی لاک خودم فرو میروم کم حرفتر میشوم نمیخواهم کسی بیقراریهایم را ببیند و بعد خرده بگیرد به من و احساسام این روزها...شکنندهتر از قبلترهایم
هستم آخر زود ترک برمیدارد دلی که سخت برایت
تنگ شده . خیالات سر به سر دلم که میگذارد سکوت را در کلمههایم ترزیق میکنم که مبادا طعمِ گسِ دلتنگی به خود بگیرند لبخند را محکمتر بر لبهایم میدوزم که مبادا لرزشِ دردِ گلویم رسوای عالمم
کند بیقرار که میشود دلم آرام نوازشش میکنم و سر در گوشش زمزمه
میکنم هیسسسس دلکم با دیگری حالاش بهتر است میمیردُ دیگر بیقراری نمیکند و این بیرحمانهترین حالتِ آرام کردن
دلام است . میگویند ما پیک زدیم و تو از ما مستتری لبخند میزنم وآدمها نمیدانند من مستِ روزگارم شدهام مستِ نبودنهای کسی که تمامِ حال خوبهایم
در بودناش خلاصه میشد مستِ کسی که تا بود فراموش میشد تمامِ
اتفاقهای بد مستِ کسی که هرچقدر انکارش کردم باز هم در تمامِ لحظههایم بود و بود مستِ کسی که فراموش نمیشود هیچ،آخر
تمامِ دلخوشیهایم به یکباره هجوم میآورد به یادم من مستِ توام جانِ دل... . آخرین ضربهات برایِ قلبم کاری بود ساکتام کرده هم خودم را هم دلم را همانند کودکی بهانهگیر دلام بهانهی
بودنات را میگرفت کودکی که عروسکاش را دست دیگری داده
بودند و او پا بر زمین میکوبید تا عروسکاش
را پس دهند و مادری که سیلیاش کودکاش را خفه
میکند ضربهات همانند کودکِ سیلی خورده از
مادرش بود ساکتام کرده هم خودم را هم واژههایم را خودم را بغل گرفتهام و گوشهی اتاق کز کردهام دیگر نه بهانهات را میگیرم نه چشمهایم را برای نداشتنات بارانی
میکنم کودکانه دلم برایت تنگ میشود برای تنها همبازیهایم اما همچون آدمهای بزرگ باید دست بردارم از کودکانههایم نوع مطلب : دست نوشته های پراکنده، برچسب ها : غمگین، دلتنگی، پراکنده نویسی، لینک های مرتبط : جمعه بیست و دوم شهریور 1398 :: نویسنده : Zahra Movasat
مینویسم نه برای گفتنِ مزخرفاتی که مغزِ کوچکات قضاوتاش کند مینویسم چون دانستهام کلمهها قدرت دارند که من سالهاست با این کلمهها دستوپنجه نرم کردهام با همگی آنها جنگیدهام و امروز ارتش قدرتمند من همین کلمههاست اسلحهای بدون گلوله که یک شلیکاش برای کشتن کافیست پس مینویسم نه برای شعر سرودن نه برای قصه گفتن مینویسم از بغضِ گلوگیر تکتکِ کلمههایم از فریادِ خاموش مانده میانِ این واژههایم مینویسم برای جنگیدن جنگی که سالهاست پرحادثهترین اتفاقها را برایم رقم زد پس مینویسم جانِدل دوستت داشتم مینویسم داشتم زیرا دوست داشتنات را بیشتر دوست دارم به خود قول داده بودم یکبار دیگر در سیاهیِ عمیق چشمهایت غرق میشوم و بعد یکبار دیگر لبخندات را خواهم دید و بعد یکبار دیگر صدایت را میشنوم و بعد یکبار دیگر نامات را صدا میزنم و بعد و بعد برای همیشه میروم اما این بعدها برای ابد ماندند که رهاکردنات را سخت و سختتر کردند که هرروز یک قدمی که نزدیکات شدم تو را از من دور و دورتر کرد باید رهایت میکردم اما هر روز به سمتِ دوستداشتنات قدم برداشتم قدم برداشتم به سمتِ شعلهای که مرا میسوزاند حقیقت این است من آیینهای از تو شده بود که تو تمامِ من بود هزاران بار این آیینه شکسته بودم سنگسارش کرده بودم اما در تمامِ تکههای شکستهی این آیینه هزاران تکه از تویی بود من آیین و آیینه شکستم تا تو را من خودم را تکه تکه کردم تا تو را نشد تا تو را... و بالاخره محکم ایستادم و ماشه را کشیدم میدانستم شلیک به تو یعنی مرگِ خودم اما مقابل خاطرههایت در برابرِ خیالت تیر خلاص را به قلبام شلیک کردم و صدای بوم پایانِ تو برای ابد شد نوع مطلب : دست نوشته های ممنوعه ی یک ذهنِ بیمار، برچسب ها : غمگین، دلنوشته، لینک های مرتبط : سه شنبه نوزدهم شهریور 1398 :: نویسنده : Zahra Movasat
هردو میدانستیم تقویم که هی ورق بخورد و روز رفتنات برسد باید بروی میدانستیم قرار است بروی و شاید هیچوقت این رفتنات بازگشتی نداشته
باشد اما من لبخند میزدم میخندیدم آن روز را به یاد دارم سر به زیر گفتی تقویم که ورق بخورد سفر میروی گفتم سفرت به سلامت و بی خطر یادت هست برای اولین بار عصبی و داد کشیدی:نمیشه برای یک بارم شده بهم
بگی نرم؟نمیشه برای یکبارم شده بگی اگه برم دلت برام تنگ میشه؟ خندیدم یادت که هست گفتم:وقتی رفتی شاید بعضی وقت ها بهت فکر بکنم،راضی شدی؟ با همان عصبانیت خیره درچشمهایم پرسیدی:همیشه اینقدر بیرحمانه یک مسافر رو بدرقه میکنی؟ جواب من سکوت بود و لبخندی که مضحکانه از روی لبهایم پر نمیکشید پشت پنجره خیره ماندهام به زمستانی که رفتنات را به یادم میآورد من و تو خوب میدانستیم خداحافظی تو معنی جدایی نمیداد پشت خداحافظی کردنهایت یک دنیا حرف بود اینکه نگذارم بروی که دستات
را بگیرم و آهنگِ خوشِ باید بمانی را برایت زمزمه کنم اما تو ندانستی خداحافظی من تنها یک معنی داشت رها کردنات... من باید رهایت میکردم تا بدانی ماندنات باید با دل خودت باشد نه به
حرف من رهایت کردم تا خودت بمانی اما... معنی خداحافظیهایمان پشت همان خداحافظیها ماند و تو با یک چمدانی که من یک خودم را دروناش جا گذاشته بودم...رفتی و من با کوله باری از خاطرههایت پشت پنجرهها چشم انتظار ماندهام کاش معنی خداحافظیهایمان پنهان نبود پشت این کلمه شاید آنوقت نه چشمی به انتظار بود و نه مسافری در به در جادهها شاید آنوقت این همه زمستان،بهار من میشد... نوع مطلب : قصههای خوانده نشده، برچسب ها : قصه، داستان، داستانِ کوتاه، لینک های مرتبط : یکشنبه هفدهم شهریور 1398 :: نویسنده : Zahra Movasat
به رسم ادب سلام ای مسافرِ سفرکرده کاش میدانستی گاهی نوشتن چقدر سخت میشود وقتی گوشهای از این اتاق مینشینم و خیره به کسی که سالهاست روی تخت
خوابیده و در تو فکر تویی که سالهاست رفتیای کلمههایم را یکی یکی از صندوقچهی مغزم بیرون کشیدن،کارِ آسانی
نیست... همهی افکار این روزهایم این است از کی رها کردنات را شروع کردم؟ چه شد که تصمیم بر این گرفتم تو نیز از همان آدمهایی شوی که در نینی
چشم هایش در تک به تک جملههایش تنفر ریشه زده رشدکند چه شد که خواستم دیگر نباشی؟ چه شد که دلم آرام گرفت و دیگر بیقراری نکرد چه شد من فاصله گرفتم و تو رفتی؟ یادم نیست رفتنات کی بود همین دیروزهایم بود که رفتی... یا از سالهای خیلی دور رفته بودی؟ این روزها من فقط حس میکنم دیگر نیستی نه اینکه نخواسته باشم نباشی فقط دیگر نیستی حتی در از خاطرههایمان هم مسافرِ سفرکرده،من پشت رها کردنهایت گم شدهام و تو انگار پشت رفتنات جا ماندهای سالهاست سرک میکشم از پنجرهی امید شاید نگاه آشنایت گره بخورد در نگاه سرد و یخ زدهام اما تو سالهاست پشت به پنجره رفتیای ولی جا ماندهای آهای مسافر،سفرت به سلامت آن دور دورها اگر یک روز دانستی خاموش شدم تا تو آتش نگیری کافیست برگردی و نیم نگاهی به پشت سرت بی اندازی آنوقت دو نگاه سرد و یخزده را خواهی دید که هنوز هم از پنجرهی امید خیره مانده به ردپایی که شاید خبر از آمدنات بدهد نوع مطلب : قصههای خوانده نشده، برچسب ها : قصه، داستان، داستانِ کوتاه، لینک های مرتبط : پنجشنبه چهاردهم شهریور 1398 :: نویسنده : Zahra Movasat
آن روز
را به خاطر داری؟ من خیره
بودم به رفتنهایت و تو باهمان اخمِ خاصات با وسواس خاصی لباسهایت را یکی یکی تا
میکردی و میگذاشتی در چمدانات با هر
لباسی که در چمدان میگذاشتی یک تیکه از قلب من نیز همراهاش کنده میشد آخرین
چیزی که دردست گرفته بودی قابِ عکسِ مشکی و قرمز رنگی بود که مهمانِ دلش یک عکسِ
دونفره در یک روزِ گرمِ مردادماه بود خیره به
قابِ عکس کم کم اخمات باز شد و جایش یک لبخندِ جذاب برروی لبهایت نقش بست قابِ
عکس را به سمت من گرفتی وگفتی:بهتره پیش تو باشه سعی کردم
مثل تمامِ آن سالهای دورِ گذشته بازهم خونسرد بمانم جواب دادم:چرا؟میخوای چشمهام
آب بشن پای یک قابِ عکس؟ دوباره
اخم را مهمانِ پیشانیت کردی و نزدیکترم آمدی زمزمه کردی:قرارمون یادت نره... خیره در
سیاهیِ مطلق چشمهایت با خود اندیشیده بودم کاش بدانی من محتاجِ بودنات هستم کاش
میدانستی آن روز چشمهایم زانو زده التماس نرفتنات را میکردند اما نه
تو معنای نگاهام را دانستی نه زبان من واژهی بمان را برایت لالایی کرد آن روز باتمامِ حرص قاب عکس را از دستت بیرون کشیدم و گفتم:نه یادم نمیره تو که رفتی همش شهربازی میرم،با بچه های دانشگاه میرم بیرون و خوش میگذرونم،اینقدر خودم رو با شادی و کارودرس مشغول میکنم که اصلا یادم هم نیاد که تویی بوده یادت هست
خندیدی؟ یادت هست
چه گفتی؟ گفتی:گربه کوچولوی خودمی دیگه کارت درسته،رسیدم اونجا قول میدم هر روز بهت زنگ بزنم جیغ
کشیدم وگفتم:نه زنگ نزن نمیخوام صدات رو بشنوم اخمهایت
را بیشتر بهم گره زدی درست مثل گره کوری که میان من و تو افتاده بود؛آهی کشیده و
گفتی:باشه پس بهت نامه میدم زیپ چمدانات را که بستی،ندانستی دلم را در چمدانات جا گذاشتم انتهای کوچهی بن بست خوشبختیمان موقع خداحافظی خیره در چشمهایم گفتی:بفهمم غصه خوردی یا تو نبودنم خوب غذا نخوردی و بهت بد گذشته پشت میکنم به همه چیز و میام خفت میکنم،این تهدیدم رو جدی بگیر یادت هست
خندیدم و ندانستی از آن روز چه قدر خندههایم تلخ و تلختر شد گفتی
خداحافظی را دوست نداری چون معنای جدایی میدهد فقط دست تکان دادی و رفتی خیلی وقت
است از آن روز و ساعت میگذرد خیلی وقت
است رفتهای زنگ که
هیچ حتی یک نامه هم نداده چشمهایم
آب شدند پای قاب عکس ندانستی
غصه خوردن کار هرروزهام شد که در
دلتنگی سوختمُ این سوختن را پایانی نبود نه من سر
قولهایم ماندم نه تو مگر نه اینکه
گفته بودی اگر بدانی غصه خوردم روزهایم
بدگذشته است پشت میکنی به همه چیز و سراغم میایی؟ ببین من
را سالهاست با رفتنات غصه میخورم نمیخواهی
برگردی؟ اگه
بیایی... اگه
دوباره نگاهام قفل شود در نگاهات فقط
یکبار اگر تنم گرم شود به بودنات... قول میدهم بخاطرِ تمام قول شکنیهایم خودم پای آن چشمهایت جان دهم نوع مطلب : قصههای خوانده نشده، برچسب ها : قصه، داستان، داستانِ کوتاه، لینک های مرتبط : |
||